سفارش تبلیغ
صبا ویژن




















کافه محلی است برای جمع شدن وسرچشمه آغاز زایش هرچشمه است

هرچی کارت بانکی توی کوچه ومحله ، فامیل ودوست و دشمن،آشنا وغریبه بوده جمع کرده و آورده جلوی عابر بانک.با یک قیافه ی حق به جانب که کاشف هرچیز که بنظرتون تو دنیا مهمه جلوش کم میاره اخمی هم به دورو برش میکند که انگار هسته ی اتم دارد می شکافد.بهش که میگویی خانم، یه لحظه اگه ممکنه من کارم روانجام بدم، زود تموم میشه.یه نگاهی می اندازد که تا تمام شدن دانه ی آخر کارت آب دهان قورت می دهی..حتی آخرش تصمیم داری بگویی تا کارم تمام شود برایتان جا نگه میدارم اگر کارتی فراموشتان شد در خدمت هستیم.


نوشته شده در یکشنبه 94/1/16ساعت 12:46 عصرکافه چی: س.س انعام ازمشتریان ( ) |

از همه ی کافه نشبنان معذرت میخواهم بعد صدسال بر گشته با یک متن بالای هجده سال.یک اتوبوس دیگر ومن مسافرش.فهمیدم اگر دنیا پر از کثافت است تقصیر من هم هست وقتی زن آن طرف راهرو با صندلی جلویش عشقبازی میکند درحالی که بچه اش روی پایش لم داده است. از صحنه های بالای هجده سالش میگذرم و فقط حرص میخورم، تو خیال خودم اعتراض میکنم و دم گوششان میزنم و بعد که بر میگردم به واقعیت! اتوبوس ساکت است مسافران خوابند و من هم خواب و صحنه بالای.....حقم است تا خرخره توی کثافت وول بخورم. به موبایل و کوفت و زهرمار فحش بدهم.حقم است بازگردم به نقطه ی صفر بی اعتمادی به مردها.حفم است بترسم از زنان وسوسه گر و بی اعتماد شوم.خدایا با من نه....نمیتوانم.

به شاگرد راننده گفتم جایم را عوض کند. خوابم برد و صبح بدون اینکه پشت را نگاه کنم از اتوبوس پایین آمدم. پشت سر گذاشتم و تمام شد.


نوشته شده در چهارشنبه 93/7/9ساعت 12:18 عصرکافه چی: س.س انعام ازمشتریان ( ) |

چقدر حرف می زنیم. چقدر حرف می زنند. نمی شنویم. نمی شنوند.

خدایا شکرت. شکرت که یک دهان دادی و دو گوش. فکر آن روزی را بکنید که خدا یک گوش میداد و دوزبان.

برای خودش فاجعه ای است توانایی انسان هایی که با داشتن دو گوش و یک دهان انقدر کم می شنوند و انقدر زیاد حرف می زنند.

حرف زدن مشکل نیست اما حرف دیگران را دست مایه ی صحبت قراردادن فاجعه است. یک لحظه فکر کردن به این کافی است تا یادمان بیاید که به والله این که من درباره ی او می گویم هیچ ربطی بمن ندارد. تازه به هیچ درد من و شنونده نمی خورد. خدایا یادم بیار دو گوش دارم یک زبان.


نوشته شده در چهارشنبه 92/10/18ساعت 11:33 صبحکافه چی: س.س انعام ازمشتریان ( ) |

تاریکی، مرگ عزیزان، تنهایی، بی پولی و............ این ها ترسناک ترین های دنیا بودند برای من اما...............

جدیدا فهمیده ام ترسناکترین دنیا آدمی است که هیچ چیز برایش مهم نباشد..........

محبتی نداشته باشد به کسی، از کسی حرف نشنود، هیچ کس برایش مهم نباشد و آن وقت از همه پله می سازد.

نمی دانم دیده اید یانه اماااااااااااااااااااااااااااا وحشتناک است دیدنشان. با خودت می گویی چه چیزی جلوی این آدم را می تواند بگیرد. 

وقتی عاطفه و اخلاقیاتی برایش نمانده و آنوقت وحشت می کنی از اینکه نکند زندگی تورا هم ببلعد و آن وقت .........برای او مهم نخواهد بود که چه می شود امااااااااا

تو..............ترسناک است حتی تصویر خیال آن روز


نوشته شده در پنج شنبه 92/10/12ساعت 5:36 عصرکافه چی: س.س انعام ازمشتریان ( ) |

پیرمردی دیده ام با کیسه ای نه پر از انار، کیسه ای با چندتا انار، انارهای نه درشت و سرخ، انارهای کوچولو وریز اما توی دلم گفتم خدایا شکرت این ها هم امشب انار دارند، دلشان شاد. این ورتر مردی بساط جورابش راپهن می کرد گفتم خدایا سهم شب چله اش رابرسان تا دل این ها هم شاد شود. توی راه میان خش خش برف های زیر پایم گفتم خدایا امشب را بی خیال امتحان الهی ات شو. به آن ها که ندارند برسان با دلی خوش، به آنها هم که دارند دل خوششان یادت نرود. دل همگی شاد. یلدا مبارک


نوشته شده در شنبه 92/9/30ساعت 12:44 عصرکافه چی: س.س انعام ازمشتریان ( ) |

چه آدمهای خوبی هستیم همراه با فصل عوض می شویم همراه با ماه، همراه با هر آنچه دور وبرمان می افتد. یک ماه پیش پیرمرد دوره گرد چرخش پر بود از جامدادی امروز دیدمش داشت شمشیرهای پلاستیکیش را مرتب می کرد...... چند ماه پیش درخت جلوی در برگ هایش جوانه زد امروز همه شان را ریخت...... دیروز پشت آدمهای دوروبرش میزد و شوخی می کرد امروز لباس رسمی پوشیذه و پشت چشم نازک می کند..... دیروز باران باریده بود.پیرمرد با چرخ دستی اش زیر درخت ایستاده بودند با ماشین که رد شد تمام جامدادی های مانده از فصل قبل پیرمرد گلی شد....


نوشته شده در چهارشنبه 92/8/22ساعت 9:18 عصرکافه چی: س.س انعام ازمشتریان ( ) |

بعضی آدمها نمیدانم چرا حس می کنند ضعف های دیگران پله هایی است برای ترقی شان، دیگرانی که احتمالا نمیشناسدش فقط ضعف طرف را می دانند و تمام.....جناب شیطان آدم پیدا کردی برای سجده کردن؟ پیدا کردی من راهم خبر کن؟ دلم می خاهد آدم ببینم، آدمی که هفت آسمان بنامش قسم خورد.


نوشته شده در سه شنبه 92/8/21ساعت 8:1 صبحکافه چی: س.س انعام ازمشتریان ( ) |

بعضی وقت ها بعضی شب ها آنقدر فکر به سراغت می آید که دوست داری زودتر صبح شود شاید فراموششان کنی، اما مگر آفتاب طلوع می کند، تو و سیاهی شب و فکرهایی که کنارهم میچینی، اما مگر می شود نیاید، آفتاب که زد ، تو و فکرهایت شب سختی داشته اید اما صبح که شد تازه می فهمی چه انقلابی رخ داده، یک تصمیم مهم گرفته ای.


نوشته شده در جمعه 92/8/10ساعت 1:24 عصرکافه چی: س.س انعام ازمشتریان ( ) |

در میانه ی عمر بین رویاهای کودکی و خواستن های بزرگسالی درگیری. ترس از آینده، بی ثباتی، از دست دادن عزیزانی که یک روز فکر میکردی نبودنشان فقط برای پدربزرگ دوست فامیل دورتان اتفاق می افتد و....... رویاهای کودکی ات! اما، در لبه ی پرتگاهی به سنگی آویخته اند و صدایت می کنند. به کدامشان باید رسید. بزرگسالی ها از آینده ای بی ثبات، بدون امنیت، بدون جایگاه اجتماعی و پر از تنهایی حرف می زنند.... از تکیه گاه هایی که امروز هستند و فردای نبودنشان چشمانت را پر می کند از گریه، برای نبودنشان گریه می کنی یا برای تنهایی خودت؟؟؟ از مادیاتی می گویند که روزی علم از آن بهتر بود و امروز علمت دارد می شود سراب دیروز!!! از غبار رویاهای کودکی، از تنهایی، از...... این مارش عزا را چه کنی؟ چشمان غم گرفته ی رویاهای کودکی ات را چگونه بی خیال شوی؟ ناله هایش را؟ صدای ناخن هایش را که آویزان به هر آویزی چنگ می زند تا نیفتد؟ می خواهی جاده ای بسازی به موازات هم تا کنار هردویشان بدوی اما دنیای الانت کجایش به زلالی کودکی هاست، دوجاده که حتی به موزات هم کشیده نمی شوند تا کنار هردو بدوی. با کدامشان چه کنی در نیمه های عمر؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

بچه که بودم:

رویای اول: درس می خواندم، پولدار می شدم، زمینی می خریدم و در آن شهری می ساختم، دور شهر بارویی می کشیدم، شهرم پر بود از آدم های شاد، شهر من دزد نداشت، شهر من پول نداشت، شهر من همه ی آدم هایش باهم کار می کردند. جنس هایشان را باهم عوض می کردند، مهم نبود من نان می دهم و لباس می گیرم، من نان داشتم و او لباس! در شهر من دروغ نبود، زیرآب نبود، همه ی کسانی که این شهر را برای ماندن انتخاب می کردند با همان دلیل بی دلیلی خواسته بودند و آمده بودند. شهر من سیاست نداشت، شهر من دنیایی فراتر از خودش نداشت، شهر من همان جغرافیای کوچکی بود که بود.

رویای دوم: پشت ماشین می نشستم و در امتداد جاده ای نامحدود، بدون مقصد تا بی نهایت رفتن می رفتم.

پاورقی1: رویاهای کودکی ام را دوست دارم، خیلی های دیگر هم هستند که فکر کردن به انها هنوز شادم می کند و گاهی رسیدن بهشان می شود تلنگری برای بر خاستن از تنبلی.

پاورقی2: به سادگی رویایم نخند، خودت هم داشتی، اگر فراموش کردیشان باید برایت گریه کنم ( کافه چی)

پاورقی3: دوست داشتید از رویاهایتان بگویید.منتظرم.



نوشته شده در جمعه 92/6/8ساعت 5:31 عصرکافه چی: س.س انعام ازمشتریان ( ) |

این متن یکی از کافه نشینان ثابت است در جواب متن قبلی حیفم آمد نگذارم


امروز که اومدم کافه دیدم بعد از دو ماه روی در هنوز هم همون کاغذیه که نوشته "یک روزخواهم رفت..." احساس کردم که واقعا گذاشتی رفتی. میدونم که برای خاطر " تمام آدمیان، نفس های تنگ، بغض های فروخورده، لرزش لب هایی که برای فریاد زدن نفس کم می آورند و چشمانی که برای بی حیا شدن جرات دریدن ندارند" رفتن، ارزش تنها گذاشتن یک مشتری ساده رو داره.
عمری نشستیم مثل آدمای نصفه نیمه به یاد
 پیروزی آدمیانی که برای شکستنم شکست خورند چایی زدیم و قلیون دود کردیم حالا که در یک آنِ شلوغی آرام دنیا از خواب پریدی و عزم سفر رهایی از نیمه بودن ها کردی؛...نامرد تنها؟
باید بگویم ایستاده ام چو شمع هروقت موسم رفتن شد باید رفت 

توضیح: برای بار دوم این متن من نیست فقط جمله ی آخرش آن هم نصفه نیمه:)


نوشته شده در جمعه 92/6/8ساعت 12:1 عصرکافه چی: س.س انعام ازمشتریان ( ) |

<      1   2   3      >

Design By : Pichak